فرنگیس حیدرپور، زنی روستایی از اوازین، در جریان جنگ تحمیلی با صحنههای دلخراش روبرو شد. پس از شهادت پدر و برادرش، با یک تبر در دست، به مقابله با سربازان عراقی رفت و یکی را کشت و دیگری را اسیر کرد. این اقدام شجاعانه، او را به نمادی از مقاومت تبدیل کرد.زندگی فرنگیس و روستاییان پس از آن حمله، تحتالشعاع جنگ قرار گرفت. آنها با بمبارانها، کمبود غذا و شهادت عزیزانشان دست و پنجه نرم کردند. اما روحیه مقاومت آنها هرگز شکسته نشد.
محصولات مرتبط
تقریظ مقام معظم رهبری:
بخش ناگفته و با اهمیتی از حوادث دوران دفاع را، به مناسبت شرح حال این بانوی شجاع و فداکار، در این کتاب میتوان دید. بانو فرنگیس دلاور با همان روحیه استوار و پرقدرت و با زبان صادق و صمیمی یک روستایی و با عواطف و احساسات رقیق و لطیف یک زن با ما سخن گفته و منطقه ناشناخته و مهمی از جغرافیای جنگ تحمیلی را، با جزئیاتش، به ما نشان داده است. ما از روستاهای مرزی در دوران جنگ و مصائب فراوان آنان و آوارگیها و گرسنگیها و خسارتهای مادی و ویرانیها و داغ عزیزان آنها هرگز به این وضوح و تفصیلی که در این روایت صادقانه آمده است خبر نداشتیم و نیز از فداکاری جوانان آنان که در شمار اولین شتابندگان به مقابله با دشمن مهاجم بودند. ماجرای قتل و اسارت دشمن به دست این بانوی دلاور هم که خود یک داستان مستقل و استثنایی است که نظیر آن فقط در سوسنگرد، در همان اوان، اتفاق افتاده بود. بانو فرنگیس را باید بزرگ داشت و از نویسنده کتاب، خانم فتاحی، به خاطر قلم روان و شیوا و هنر مصاحبهگیری و خاطرهنویسی، باید بسیار تشکر کرد.
فرنگیس؛ نماد مقاومت و شجاعت در دفاع مقدس
داستان فرنگیس حیدرپور، زنی از روستای اوازین، یکی از درخشانترین صفحات تاریخ دفاع مقدس است. او که در اوج جوانی با رویدادهای تلخ جنگ روبرو شد، با شجاعت و ارادهای پولادین، تصویری ماندگار از یک زن ایرانی مقاوم را به تصویر کشید.
دفاع با تبر در برابر متجاوزان
در سالهای اولیه جنگ تحمیلی، هنگامی که روستای اوازین مورد حمله نیروهای بعثی قرار گرفت، فرنگیس ۱۸ ساله با صحنههای دلخراش جنگ روبرو شد. پس از شهادت پدر و برادرش، او تنها با یک تبر در دست، به مقابله با دو سرباز عراقی برخاست و یکی را کشت و دیگری را اسیر کرد. این اقدام شجاعانه، او را به نمادی از مقاومت و پایداری تبدیل کرد.
زندگی در سایه جنگ
زندگی فرنگیس و همولایتیهایش پس از آن حمله، دگرگون شد. آنها مجبور بودند در شرایط سخت جنگ و آوارگی زندگی کنند. بمبارانهای مداوم، کمبود غذا و امکانات، و شهادت عزیزانشان، آزمون بزرگی برای آنها بود. با این حال، روحیه مقاومت و ایستادگی آنها هرگز شکسته نشد.
روایتگری یک حماسه
کتاب «فرنگیس» نوشته مهناز فتاحی، روایتی جذاب و خواندنی از زندگی این زن شجاع است. این کتاب، علاوه بر اینکه داستان شخصی فرنگیس را روایت میکند، تصویری جامع از زندگی مردم روستاهای مرزی در دوران جنگ تحمیلی ارائه میدهد. از جمله موضوعاتی که در این کتاب به آنها پرداخته شده است، میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- زندگی در مناطق جنگی: سختیها و چالشهای زندگی در مناطق مرزی که دائماً در معرض تهدید بودند.
- نقش زنان در جنگ: فرنگیس و دیگر زنان روستا، با ایثار و فداکاری، نقش مهمی در پشتیبانی از رزمندگان و حفظ انسجام جامعه داشتند.
- مقاومت مردم در برابر تجاوز: روایت حماسهآفرینی مردم روستاهای مرزی در دفاع از وطن و مقابله با دشمن.
- تاثیر جنگ بر زندگی مردم: تأثیرات عمیق جنگ بر روان و زندگی مردم، به ویژه زنان و کودکان.
پیام کتاب فرنگیس
کتاب فرنگیس، پیامهای مهمی را به مخاطب منتقل میکند:
- اهمیت مقاومت و پایداری: حتی در سختترین شرایط، میتوان با اراده و ایمان به پیروزی رسید.
- نقش زنان در جامعه: زنان میتوانند نقشهای مهم و تأثیرگذاری در جامعه ایفا کنند.
- قدرشناسی از شهدا و ایثارگران: شهدای دفاع مقدس، با فداکاری خود، امنیت و آرامش را برای ما به ارمغان آوردند.
داستان زندگی فرنگیس حیدرپور، الهامبخش نسلهای آینده است. او نشان داد که حتی یک زن روستایی، میتواند با اراده و ایمان، کارهای بزرگی انجام دهد. کتاب فرنگیس، علاوه بر اینکه یک روایت جذاب و خواندنی است، یک سند تاریخی ارزشمند نیز محسوب میشود.
در بخشی از کتاب فرنگیس میخوانیم:
وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه میکردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره میفهمند کار من درست بوده.»
آوهزین دست عراقیها بود و زنها مرتب از هم میپرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیثها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمیرویم. همینجا میمانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد میکنند و به روستا برمیگردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمیکشد، فوقش دو سه روز.»
اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوهها بودیم؛ در کوههای آوهزین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا میرفتیم و آرد برمیداشتیم، میآوردیم و با آن نان درست میکردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقتها نیروهای خودمان میآمدند، بهمان سری میزدند و میرفتند.
یک بار داشتم روی سنگ صافی نان میپختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامیها پرسید: «شماها اینجا چه کار میکنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلانغرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته میشوید. ما خودمان هم به سختی اینجا میمانیم، شما چطور ماندهاید؟»
باورشان نمیشد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامیها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آنها گفتم: «نکند میترسید؟!»
یکیشان با تمسخر گفت: «یعنی میخواهی بگویی تو نمیترسی؟»
مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشمهایش و گفتم: «نه، نمیترسم. آنجا را که میبینی، خانۀ من است.»
دیدگاه خود را بنویسید