کتاب "باغ حاج علی" خاطرات حاج مهدی سلحشور از دوران دفاع مقدس است که جناب آقای نوید نوروزی تحقیق و نگارش آن را برعهده داشته است.
محصولات مرتبط
کتاب حوض خون روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس اثر فاطمه سادات میرعالی
کتاب با نوای کاروان - تاريخ شفاهي دفاع مقدس به روايت محمدصادق آهنگران اثر محمدمهدی بهداروند
مهدی سلحشور در 16 مهر 1350 که نیمه شعبان هم بود، در محله امامزاده حسن در جنوب تهران متولد شود. هفت ساله بود که انقلاب شد. یک روز پدرش دست او را گرفت و به گروه هنری مسجد حضرت علی اکبر سپرد و به این شکل او وارد عرصه سرود و مداحی شد.
اولین نغمه هایی که خواند درباره شهدا بود. همزمان با فعالیت در مسجد، در مدرسه هم عضو گروه سرود بود و به صورت گروهی و تک نفره فعالیت می کرد.
مهدی سلحشور در آغاز جنگ تحمیلی به سن قانونی نرسیده بود و نمی توانست از طریق مسجد محل وارد جبهه شود. علاقه او به جبهه باعث شد به مسجد سیدالشهدا برود و سن خود را بیشتر اعلام کند. او بالاخره در سال 1365 موفق شد از طریق پایگاه مقداد تهران به کردستان برود.
بعد از غائله کردستان به تیپ 110 خاتم الانبیا پیوست و سپس به لشکر 10 سیدالشهدا ملحق شد و تا پایان دفاع مقدس در این لشکر حضور داشت.
سلحشور پس از پذیرش قطعنامه 598 در حوادثی مانند جنگ خلیج فارس، مقابله با ضدانقلاب در کردستان و همینطور بحران سوریه به عنوان نیروی داوطلب بسیجی حضور داشت.
کتاب "باغ حاج علی" روایت زندگی حاج مهدی سلحشور از هشت سال دفاع مقدس است.
گزیده اول از کتاب باغ حاج علی:
ابتدا در مناسبت های ملی و اعیاد و شهادت ائمه اطهاره سرود میخواندیم، اما با شروع جنگ در مراسم های تشییع شهدا و ختم آنها هم شرکت می کردیم. بچه های گروه هرکدام شعر خوبی پیدا می کرد، در گروه می خواند تا برایش سبک گذاشته شود. گاهی هم سرودهای آهنگران را می خواندیم.
گروه ما با هماهنگی آقا منصور در مکان های مختلفی برنامه اجرا می کرد. در مراسمی با سخنرانی دکتر باهنر هم از ما دعوت کردند و تشویق ایشان به ما این حس را داده بود که فعالیت مهمی در انقلاب انجام می دهیم.
در مراسم تشييع شهید قدوسی و مراسم ختم شهید محراب، آیت الله صدوقی هم سرود اجرا کردیم. برای مراسم شهید صدوقی از ما دعوت کردند تا به یزد برویم. آقا منصور هماهنگی های لازم را انجام داد و اجرايمان خیلی عالی از آب درآمد. یکی از سخت ترین اجراهایمان زمانی بود که خبر شهادت آیت الله بهشتی را شنیدم.
از مسجد تا خانه بلندبلند گریه میکردم. رزمندگان در جبهه های جنوب می جنگیدند و علمای اسلام در جبهه های فکری، و هر دو گروه به شهادت می رسیدند. من احساس میکردم گروه سرودمان جبهه سومی است که هدفش این است نگذارد صدای آنها خاموش شود و هرچه اجراهای بیشتری داشته باشیم، پیام و هدف آنها را به افراد بیشتری معرفی کرده ایم.
گزیده دوم از کتاب باغ حاج علی:
سرخوشانه از مدرسه به خانه آمدم. مثل همیشه با زمزمه ای زیر لب، آرام وارد خانه شدم. اما آن روز پدر مثل یک گلوله آتش جلویم ایستاد. خودم را جمع و جور کردم، اما عصبانیتش خبر از وخامت اوضاع میداد. شستم خبردار شد که نامه اعزام رسیده است.
اصلا از همان روز که مسئول ثبت نام گفت نامه چند روز دیگر در منزل می آید، خواب و خوراک نداشتم. آخرش همان شد که میترسیدم. پستچی نامه را صاف گذاشته بود کف دست پدرم و همه آرزوهایم در دستان آقاجان پاره پاره شد.
نمی دانستم از چه کسی باید عصبانی باشم: از دست خودم که آدرس منزلمان را توی فرم نوشته بودم، از دست مادر و خواهرهایم که برخلاف همیشه، پدر را در خانه تنها گذاشته بودند، از دست پستچی که نامه را برای پدرم که سواد نداشت، خوانده بود و همه چیز را لو داده بود یا از دست پدرم که مخالف زودتر جبهه رفتن من بود؟ توی این افکار بودم که سیلی محکمی مرا به خود آورد.
چند تا چک و لگد نوش جان کردم و محکوم شدم به اینکه چند روز در خانه حبس باشم. تا آخر شب گریه میکردم. شب هم خواب به چشمم نمی آمد و فکرم به شدت درگیر بود. فردای آن روز دم ظهر، یک گوشه نشسته بودم، بغ کرده و ناراحت.
دیدگاه خود را بنویسید