کتاب حاضر که جلد هشتم از مجموعه «یاران ناب» می باشد، به بیان خاطراتی از شهید مهدی باکری از زبان دوستان و هم رزمان وی می پردازد.
محصولات مرتبط
مهدی تماس گرفت و گفت: «اگه میتونی بیایی، سریع تر بیا، این جا وضع خیلی پیچیده است.» خودم را به ساحل دجله رساندم. همه چیز از بین رفته بود و در حال سوختن بود. با مهدی تماس گرفتم و گفتم: «مهدی؟ چه خبر شده این جا؟» زیاد حرف نزد، گفت: «این جا اشغال زیاده، نمیتونم حرف بزنم.» از قرارگاه هم دائم تماس می گرفتند و می گفتند: «هر طوری شده به مهدی بگو برگرده عقب.» وقتی گفتم: «برنمی گرده.» گفتند: «خودت برو برش گردون، بیارش عقب.»
هر کاری کردم که خودم را به مهدی برسانم، نشد. آتش به حدی زیاد بود که به هیچ عنوان اجازه نمیداد خودم را به او برسانم. از طرفی هیچ وسیله ای هم نبود. کارم شده بود، التماس کردن به مهدی، به او گفتم:« تو رو به خدا قسم، تو رو به جان هر کسی که دوستش داری، بیا خودت رو برسون به ساحل، بیا این طرف.» گفت: «احمد! تو پاشو بیا اینجا، اگه بتونی بیایی، دیگه برای همیشه پیش هم هستیم.» گفتم: «این جا آتیش زیاده، نمی تونم، تو بیا.» گفت: «اگه بدونی این جا چه جای خوبی شده احمد! پاشو بیا! بچه ها اینجا خیلی تنها هستن.»
فاصله ما حدود هفتصد متر بود و آن حجم آتش اجازه نداد که خودم را به مهدی برسانم. مهدی مرتب می گفت: «احمد! پاشو بیا اینجا.» می دانستم وقتی به من می گوید بیا این جا، این جا جای خوبی است، می خواهد عمق فاجعه را به من بفهماند، که ای کاش می رفتم و از زبان بچه ها خبر تیر خوردن و شهادتش را نمی شنیدم و این حسرت به دلم نمی ماند. نمیدانید چقدر دلم برای مهدی تنگ شده است، حاضرم هر چیزی را که در دنیا دارم بدهم برای یک لحظه دیدن او
دیدگاه خود را بنویسید