طنین نور، از مجموعه سرآمدان علم و ایثار نشر فاتحان زندگینامه داستانی شهید سیدمحمد هادی نوربخش را از زبان تیمور غلامی روایت میکند.
محصولات مرتبط
کتاب آمبولانس پنج ضلعی، خاطرات داستانی سرهنگ حمید بوربور از امدادرسانی در کربلای 5 اثر قدسیه پائینی
کتاب یاران ناب 14، با دستهای خالی، خاطراتی از شهید حسن طهرانی مقدم اثر مهدی بختیاری
کبری دختر همسایه آمد و دست هادی رو گرفت و برد. اصرار کرد که بگذارید ناهار پیشمون باشه. این که اندازهٔ یک گنجشک غذا میخوره. اگر خسته شد فوراً برمیگردونمش. قولِ قول میدم. ولی مطمئن باشید پیش ما راحته. آدم لذت میبره بهش نگاه میکنه. ساکت و آروم میشینه یه گوشه. کنجکاو و متفکر. ولی میدانست که پافشاریاش فایدهای ندارد.
مادر، هر روز خانه را جارو میکند. دستمالی به طاقچه و قرآن و مفاتیح میکشد. صحیفهٔ سجادیه را باز میکند و دعایی میخواند و غذایش را بار میگذارد و سیدحمزه معمولاً طبق عادت میگوید:
ـ چه عجلهای! شکم، یه غاره دیگه. هرچی که توش بریزی پر نمیشه. هنوز هیچ دانشمند و کاشفی به انتهایش نرسیده.
ـ باشه. غذا باید جا بیفته.
ـ خوشبهحال ما که گیر زنهای قدیم افتادیم.
ـ همچین میگی که انگار آدمِ زمان نوحیم.
ـ البته از نسل ابراهیم بتشکن که هستید. آخرشم باید شاخ این یارو رو شماها بشکنید.
ـ هیس. بچهها میشنوند. شما ناسلامتی کارمند دولتی. لااقل این حرفها رو بلند نگو. پسرهای این دوره و زمونه خیلی تیزن. همهچیز رو زود میفهمن.
ـ پس خداروشکر. لااقل خمینی چندتا سرباز تو خونهٔ ما داره.
ـ اِ میگم یواش، هی بدتر داد میزنه.
ـ هادی اون روزی که از پیش بابا برگشت، ازم پرسید «مامان مگه این شاهی که الآن رو تخت نشسته عادله؟»
ـ مادر، رو تخت نشسته یعنی چی؟
ـ آخه میگن که شاها رو تخت میشینن دیگه.
ـ مثل چی؟ یعنی همونی که پلهپلهست.
ـ نه بابا. اون که منبر و تو مسجدمون هست. اونجا آقاها میشینن.
دیدگاه خود را بنویسید