این کتاب بر اساس خاطرات و ناگفتههای مادرشهید محمدرضا تورجی زاده؛ فرمانده گردان یازهرا(س) به نگارش در آمده و از زمانی تولد تا زمانی شهادت را به تصویر میکشد. در این برههی زمانی زندگی مادر، اتفاقات تلخ و شیرین فراوانی رُخ میدهد. از گذراندن دوران کودکی تا اتفاقات قبل از پیروزی انقلاب و وقتی جنگ مهمان ناخواندهی همهی خانهها میشود. در بین این اتفاقات بزرگ شدن محمدرضا لحظه به لحظه به چشم میآید.
محصولات مرتبط
-حس تنهایی و تنهاشدن داشتم. علیرضا برگشت. صدایش زدم و گفتم: «مادر، علیرضا، داداشت کوجاست؟»
- نگران نباش مامان، بیمارستان تهرانه. عصری بلیط میگیرم تا با بابا برین و یه سری بزنین و برگردین.
- عصر دیره، برای خودم بلیط بگیر تا برم.
نشست روبهرویم. به چشمانم زُل زد. نگاهم کرد، نگاهم کرد و آنقدر نگاه کرد و سکوت کرد و بغض کرد که گفتم: «علیرضا، ممد شهید شده؟»
چشمانش را که به نشانۀ تأیید بست، همۀ دنیا دور سرم چرخید. مثل طبل توخالی شدم که هر صدایی در آن چند مرتبه تکرار میشود. کمرم تیر کشید؛ گویی دو تا سطل آب یخ رویم ریختند. میلرزیدم. نه کم؛ زیاد. دست خودم هم نبود. چقدر نداشتن ممد قرار بود سخت باشد؛ اما گریه نکردم. انگار خانۀ آرزوهایم ویران شده بود. چشمانم یاریام کردند و برای عزیزترینم نباریدند. چند تا پتو رویم انداختند؛ اما این لرزش لعنتی رهایم نمیکرد. در پنجمین روز اردیبهشت سال 1366، عمر دنیایی ممد من تمام شد.
دیدگاه خود را بنویسید