با "کتاب ماندلای ایران، زندگی و خاطرات لطف الله پیرمرادی" به دنیای تجربههای ناب و الهامبخش یکی از اسطورههای مقاومت قدم بگذارید. این اثر ارزشمند از حبیب پیام، داستانی از ایمان، امید و مبارزه را به تصویر میکشد. کتابی که نه تنها خواننده را جذب میکند، بلکه انگیزهبخش و تحولآفرین است. همین حالا به مطالعه این اثر زندگیبخش بپردازید و از آن لذت ببرید!
محصولات مرتبط
لطف الله را خیلی دیر شناختم. وقتی فهمیدم هست که دیگر حافظه اش یاری نمی داد. خیلی از رنج ها و دردهای دیر و دورش را از یاد برده بود، اما همان مختصری را هم که به خاطر داشت آنقدر شگفت بود که اشتیاق به نوشتن را در من زنده کند.
با او نشستم و گفت: «همه آنهایی را که در حقش ظلم کرده اند، بخشیده است.»
گفت: «فکر می کند برای زندگی در زندان های مخوف و شکنجه آفریده شده و از کسی شکایت و گلایه ای ندارد.» گفت: «سالها در زندان های شاه و اردوگاه بعثی ها کتک خورده، به بدترین شکل شکنجه شده، ولی به لطف خدا نه جایی از بدنش شکسته نه آسیب جدی دیده است.» گفت و خندید، اما دست ها و پاهای ورم کرده اش کتیبه ی درد بود و چین و چروک صورتش، هندسه یِ رنج.
می دانستم که بعثی ها در دوران اسارات با تیر پای راستش را مورد اصابت قرارداده اند. وقتی در این باره از او سؤال کردم با اکراه جواب داد. گفتم: «زندگیِ شما شبیه به نلسون ماندلاست. ماندلا هم خطاب به کسانی که در حقش ظلم کرده بودند، نوشت: «همه را می بخشم، اما فراموش نمیکنم.» گفت: «ماندلا را نمی شناسم. نمی دانم چرا این حرف را زده، اما من، هم می بخشم و هم فراموش می کنم. دنیا ارزش کینه ندارد. گفتم: «یکی از مقامات که مشغول ثبت و ضبط خاطراتش بوده به یاد شما افتاده، می خواهید وقت بگیرم او را ببینید؟» گفت:«نه! ایشان بدقولی کردند. قرار بود داستان زندگی و مبارزات مرا برای امام تعریف کنند. قرار بود به سراغم بیایند، نیامدند. من هم که به سراغشان رفتم، نتوانستم ایشان را ببینم. حالا نه پا و نه نای رفتن دارم و اینجا، در این خانه، که آخرین زندان من است دارم ذره ذره آب می شوم. تنها آرزویم آن است که خداوند مرا به روزهای خوب زندان و اردوگاه برگرداند. دلم می خواهد دوستانِ رفته ام را ببینم. ای کاش زیر شکنجه ساواک یا افسران بعثی می مُردم. خوار شده ام. دیگر آن لطف الله سابق نیستم که نعره می زد و با پاسبان ها و بازجوها در می افتاد. کاری را که بازجوهای ساواک و بعثی ها نتوانستند انجام بدهند، گذشتِ زمان انجام داده. چیزی از من باقی نمانده، حتی نمی توانم روی پای خودم بایستم» بعد مکثی کرد و گفت:«دوست دارم آقای خامنه ای را ببینم. فقط به این شرط که بتوانم ایشان را زیارت کنم می آیم تهران.» گفتم تلاش خودم را می کنم. چند ماه بعد همسرش به من زنگ زد و گفت: «حالِ لطف الله خوب نیست.» منتقل شده بود بیمارستان مهر اهواز. نتوانستم برای دیدنش بروم. لطف الله گفته بود: «اگر از من بدتان می آید دعا کنید روی تخت بیمارستان بمیرم.» و حالا این اتفاق داشت می افتاد و من دوست نداشتم این اتفاق تلخ را ببینم.
دیدگاه خود را بنویسید