سید نورالدین عافی در سال ۱۳۴۳ در روستای خلجان در نزدیکی تبریز به دنیا آمد. او خانوادهای پر جمعیت و کشاورز داشت. در دوران انقلاب در راهپیماییها و فعالیتهای انقلابی شرکت میکرد. با شروع جنگ ایران و عراق میخواست راهی جبهه شود؛ اما بهخاطر سن کمش او را قبول نمیکردند. بارها و بارها اقدام کرد و بالاخره موفق شد. در پاییز سال ۱۳۵۹ دوره آموزش نظامی میبیند و به مناطق غرب کشور میرود و در سپاه مهاباد شروع به فعالیت میکند. در سال ۱۳۶۰ عضو رسمی سپاه کردستان میشود و پانزده ماه آنجا میماند؛ ولی مدام در اندیشۀ راهی شدن به مناطق جنگی جنوب کشور است.
محصولات مرتبط
داد زدم: نزن و گلوله را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم، اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود، با فشار زانویش توپ را شلیک کرد ... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرتاب کرد ... هیچ چیز از آن ثانیههای عجیب به یاد ندارم ... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پُر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک ... بهتدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه میکردند، داد میزدند ... من تلاش میکردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم، ولی نمیشد ... احساس میکردم مثل یک توپ گرد شدهام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله میکردم: گردنم را بکشید بیرون ... اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد، دیدم همه گوشتهای تنم دارند میریزند. هیچ لباسی بر تنم نمانده بود. حتی نارنجکها و خشابهایی که به کمرم داشتم، ناپدید و شاید پودر شده بودند. بچهها به سر و صورتشان میزدند و گریه میکردند. من از لحظاتی قبل شهادتین میگفتم، اما هیچ نالهای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم.
دیدگاه خود را بنویسید