گاهی فرصت نمیکردم بروم خانه ناهار بخورم. توی راه بوق بوق ماشینی را میشنیدم، میفهمیدم کاظم است. میگفتم: «برای چی اومدی اینجا!» میگفت:«دور تا دور شهر گشتم تا پیدات کنم.» نان رول پیچی میداد دستم میگفت:«از غذای دیشب گوشت کوبیده مونده برات لقمه گرفتم که گرسنه نری توی جلسه.» فردایش باز صدای بوقش را میشنیدم، میگفتم:«امروز باز چی شد اومدی پی من؟» میخندید:«یه لقمه ته و تولی برات گرفتم بخور برو.» میگفتم: «کاظم جان شما این کارها رو هم نکنی عزیزی من رو شرمنده نکن!»
محصولات مرتبط
نویسنده
فاطمه بهبودی
ناشر
سوره مهر
تعداد صفحه
288
قطع
رقعی
جلد
شومیز
شابک
9786000352677
دیدگاه خود را بنویسید