قبل از شروع عملیات من درمورد رفتار وحید، عقایدش، افکارش در مورد دین و نماز با خیلی از بچه ها صحبت کرده بودم. در مورد خانواده اش، در مورد دیدگاه هایش در مورد دین و مذهب، در مورد نماز و روزه و اعتقادات دیگرش بخصوص با کاظم، همان طلبه ی جوان صحبت کرده بودم. در مورد نگاهش به ائمه ی اطهار، پیامبرها، دین باوری با کاظم صحبت کرده بودم. بعضی از بچه ها از افکار و
برخوردهای وحید ناراحت شده بودند ولی بعضی دیگر از بچه ها از جمله کاظم به من توصیه می کردند تا جایی که می توانم با وحید صحبت کنم و خسته نشوم که انشاء الله نتیجه می گیرم. چون ریشه و خمیرمایه ی اعتقادی و پذیرش دین و باورپذیری ائمه ی اطهار و عمل به احکام دین و به قول حمید (مفید و مختصر، مسلمون بودن) را باید کسی به او یاد بدهد و مرتب روی او کار بکند و خسته نشود چون کارهای فرهنگی آن هم در حوز هی فرهنگ دینی زمان بر هستند و به راحتی انجام نمی شوند و به این زودی نمی توانیم جواب دلخواه را بگیریم و دوستانی که به او نزدیک تر هستند و بیشتر با او رابطه دارند می توانند روی او بیشترین تأثیر را بگذارند.
در تمام دفعاتی که در مورد وحید با بچه های جبهه صحبت کرده بودم به یک نتیجه ی مشترک رسیدم و آن هم این بود که از صحبت کردن با او خسته نشوم و از اخلاق تند او هم عصبانی نشوم بلکه اگر احساس کردم که هیچ امیدی به اصلاحش نیست با روی خوش از
او جدا شوم شاید روزی بخواهد تغییر عقیده دهد و در مورد مسائل دینی تحقیق و جستجو کند. بنابراین تصمیم گرفته بودم دوره ی اعزام که تمام شد و به خانه برگشتم بیشتر با او باشم و با او صحبت هایم را ادامه دهم. کاظم و مجید با حمید زیاد صحبت کرده بودند و او هم مصمّم بود که دنبال ماجرا را بگیرد تا بتوانیم با هم وحید را درست کنیم و تغییرش بدهیم در سنگر که بودیم کارها را بین خودمان تقسیم کرده بودیم....
دیدگاه خود را بنویسید